کد مطلب:148759 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:163

حمایت یک مرد نابینا از حسین
گفتیم كه وقتی صدای اذان برخاست عبیدالله بن زیاد دانست كه باید به مسجد برود و نماز بخواند و گفت كه اسیران را ببرند و خود عازم مسجد گردید و می دانیم كه مسجد به دارالحكومه نزدیك بود و آن هائی كه زودتر از حاكم عراقین به مسجد رفته بودند انتظارش را می كشیدند تا این كه به او اقتدا كنند و طبق معمول گروه نمازگزاران صف بسته، در انتظار آمدن عبیدالله بن زیاد با هم صحبت می كردند و بعضی از آن ها راجع به واقعه آن روز، یعنی نطق زینب یا ام كلثوم حرف می زدند. اما ساده ترین افراد هم راجع به آن نطق طوری صحبت می كردند كه اگر گوش یكی از عمال عبیدالله بن زیاد اظهاراتشان را می شنود برای آن ها تولید زحمت ننماید. بعد از این كه عبیدالله بن زیاد وارد مسجد گردید. نماز شروع شد و خاتمه یافت. حاكم عراقین بعد از خواندن نماز، برای صرف غذا به دارالحكومه می رفت و دیگر تا شب كه برای خواندن نماز به مسجد


می آمد مردم را نمی پذیرفت و منظور ما از مردم، افراد عادی بودند كه می توانستند از صبح تا ظهر برای كارهای خود به حضور حاكم برسند ولی بعد از ظهر افراد عادی به دارالحكومه راه نداشتند ولی حاكم عراقین دیگران را می پذیرفت و عمال حكومت و پیك ها و افراد سرشناس هنگام عصر تا موقع نماز شب، حاكم عراقین را ملاقات كنند.

آن روز به مناسبت این كه اسیران وارد كوفه شده بودند حاكم عراقین هنگام صرف غذا را به تاخیر انداخت و درصدد برآمد كه برای مردم موعظه كند و شروع به صحبت كرد. رسم اعراب بعد از اسلام این بود كه هر موعظه را با نام خدا شروع می كردند و بر پیغمبر اسلام درود می فرستادند و آن گاه بر خلیفه وقت دعا می كردند و سپس موضوع اصلی را پیش می گرفتند. عبیدالله بن زیاد بعد از این مقدمه، گفت: امروز من شكر خدا را به جا می آورم برای این كه در این روز، بر حق بودن خلیفه مسلمین (یزید بن معاویه) بر همه ثابت شد و مردی كه بر او خروج كرده بود مغلوب و مقتول گردید و امروز، زنان و فرزندان او را به اسارت وارد این شهر كردند و حسین (ع) همواره بدنام خواهد شد. در بین نمازگزاران مردی بود به اسم (عبداله بن عفیف ازدی) و چون در گذشته، از سربازان علی بن ابی طالب (ع) بود مستمری او را كه بایستی از طرف بیت المال پرداخته شود قطع كرده بودند در صورتی كه پرداخت مستمری به آن مرد از واجبات بشمار می آمد چون دو چشم نداشت در زمان خلافت علی بن ابی طالب (ع) عبداله بن عفیف جوانی بود قوی و دلیر و در جنگ های علی بن ابی طالب شركت می كرد و یك چشم او در جنگ موسوم به (جمل) و چشم دیگرش در جنگ معروف به (صفین) نابینا شد و علی بن ابی طالب (ع) برای او مستمری برقرار كرد. شركت وی در جنگ صفین سبب شد كه بعد از خلافت علی بن ابی طالب (ع) مستمری اش را قطع كردند ولی چون مردی نیك نفس بود و در كوفه سرشناس بشمار می آمد و مردم اطلاع داشتند كه مستمری اش قطع شده بود، به وی كمك می كردند و نمی گذاشتند كه درمانده شود.

آن مرد نابینا بعد از این كه شنید كه حاكم عراقین گفت حسین (ع) بدنام خواهد شد زبان به اعتراض گشود و گفت ای پسر زیاد تو چگونه می گوئی مردی چون حسین (ع) كه به تنهائی با چهار هزار تن از سربازان تو پیكار كرد بدنام خواهد شد و آیا ممكن است كسی پیدا بشود كه در میدان جنگ بیش از حسین (ع) سرفرازی به دست بیاورد؟ تو چگونه جرئت می كنی راجع به مردی كه به تنهائی با چهار هزار نفر پیكار كرد و به قتل رسید بگوئی كه او بدنام خواد شد. باید متوجه بود كه عبدالله بن عفیف ازدی، وقتی آن حرف را بر زبان آورد منظورش این نبود كه از لحاظ ایده ئولوژی یا سیاسی از حسین (ع) طرفداری كند و بگوید كه پرنسیپ او بر حق بود و پرنسیپ یزید بن معاویه بر باطل آن مرد نابینا یك سرباز قدیمی و جنگ دیده به شمار می آمد و از مقتضیات میدان جنگ اطلاع داشت و می دانست مردی كه به تنهائی با چهار هزار نفر می جنگند مردی است دلیر و بی پروا از مرگ و دارای روحیه ای قوی. عبداله بن


عفیف ازدی نمی توانست بشنود كه چنان مرد دلیر را بدنام بخوانند و آن صفت زشت را مردی بر زبان بیاورد كه وقتی جنگ درگرفت در كوفه بود و میدان جنگ را ندید و مشاهده نكرد كه پیكار یك نفر با چهار هزار نفر چه وضع دارد. عبیداله بن زیاد كه در آن روز، یك بار در دارالحكومه، مورد اعتراض عمرو بن حریث قرار گرفته بود وقتی گفته ازدی را شنید صورتش از فرط خشم ارغوانی گردید و بانگ زد گوینده این حرف كیست؟ مرد نابینا جواب داد من هستم. حاكم عراقین پرسید اسم تو چیست و چه كاره ای؟ مرد نابینا گفت اسمم عبداله بن عفیف ازدی می باشد و كارم عبادت كردن است. آن مرد راست می گفت و هر روز چند ساعت از اوقات خود را در مسجد می گذرانید و عبادت می كرد. عبیدالله بن زیاد گفت آیا تو همان مرد نابینا نیستی كه با فرستاده حسین (ع) بیعت كردی؟ عبدالله بن عفیف ازدی جواب داد می خواستی مستمری مرا از روزی كه قطع شده تا امروز بپردازی و از این به بعد هم بگوئی كه مستمری مرا بپردازند تا این كه من با فرستاده حسین (ع) بیعت نكنم. عبیدالله بن زیاد مثل این كه با كسانی كه در مسجد هستند و موعظه او را می شنوند صحبت می كند گفت هرگز كسی دیده كه یك نابینا این قدر گستاخ باشد. عبداله بن عفیف ازدی گفت من گستاخی نكرده و نمی كنم. آن روز كه چشم بر صورت و شمشیر بر دست داشتم گستاخی نكردم تا چه رسد به امروز كه نه چشم بر صورت دارم نه شمشیر در دست.

حاكم عراقین گفت اگر چشم در صورت داشتی این گونه گستاخ نمی شدی و تهور تو ناشی از این است كه چشم نداری و تصور می كنی چون نابینا هستی می توانی هر چه میخواهی بگوئی. عبداله بن عفیف ازدی گفت اگر آن چه من گفتم جنبه گستاخی دارد تو حق داری كه به من بد بگوئی. در این مسجد كسانی هستند كه شمشیر زن می باشند و در جنگ ها شركت كرده اند و اگر یك نفر از آن ها گفتند مردی كه به تنهائی با چهار هزار نفر بجنگد بدنام است من برای هر چه تو بگوئی و بخواهی آماده هستم. حاكم عراقین گفت ای مرد نابینا خلط مبحث نكن و من اگر گفتم كه حسین بدنام شد، از شمشیر زدن او صحبت نكردم بلكه از این جهت گفتم كه وی بدنام شد كه بر خلیفه یزید بن معاویه امیرالمؤمنین خروج كرد. عبداله بن عفیف ازدی گفت این اولین بار است كه می شنوم كه یزید بن معاویه امیرالمؤمنین می خوانند. این گفته با لحن تحقیر ادا شد و نشان داد كه گوینده یزید بن معاویه را شایسته نمی داند كه دارای عنوان امیرالمؤمنین باشد. حاكم عراقین گفت از این قرار تو خلیفه مسلمین را شایسته نمی دانی كه امیرالمؤمنین باشد عبداله بن عفیف گفت نگفتم كه او را شایسته نمی دانم بلكه گفتم كه این اولین بار است كه می شنوم یزید بن معاویه را امیرالمؤمنین می خوانند و اگر خطا نكنم این عنوان، از علی بن ابی طالب (ع) بود. حاكم عراقین می دانست مقام او برتر از آن است كه در مسجد، با آن مرد نابینا محاجه كند و بزرگان با زیردستان محاجه نمی كنند بلكه فرمان صادر می نمایند و زیر دست متخلف را به مجازات می رسانند. آن كه با دیگری محاجه می كند، ناتوان است و چون خود را در قبال دیگری ضعیف می بیند سعی می كند كه با محاجه او را مغلوب نماید. ولی آن كه نیرومند می باشد


احتیاج به محاجه ندارد و با دو كلمه دستور، سرنوشت دیگری را تعیین می كند. حاكم عراقین تردید نداشت كه نابینائی عبداله بن عفیف او را متهور كرده است. ولی آن مرد نابینا بین مردم كوفه شهرت داشت و كسی نبود كه وی را نشناسد و حاكم عراقین نمی خواست بگویند كه او، یك مرد مظلوم و نابینا را كشت. بلكه می خواست كه مردم كوفه بفهمند كه آن مرد نابینا از این جهت كشته می شود كه با خلیفه زمان مخالفت كرد. لذا با او محاجه می كرد تا این كه وی را وادار به اعتراف كند یعنی حرفی از دهان وی خارج گردد كه مخالفت او را با خلیفه زمان محرز گرداند و گفت: آیا تو می گوئی كه بعد از علی بن ابی طالب نباید خلیفه را امیرالمؤمنین خواند. عبدالله بن عفیف ازدی از فرط یاس و خشم، احتیاط را از دست داد و گفت كسی كه مستمری یك سرباز قدیمی اسلام را قطع می كند در صوتی كه می داند هر دو چشم خود را در جهاد از دست داده آیا سزاوار است كه دارای عنوان امیرالمؤمنین باشد. حاكم عراقین گفت مغالطه نكن و تو دو چشم خود را در جهاد از دست ندادی و چشم های تو موقعی نابینا شد كه به طرفداری از علی بن ابی طالب جنگ می كردی عنی به طرفداری از مردی كه مثل حسین پسرش، بر خلیفه زمان خروج كرده بود. عبدالله بن عفیف گفت پناه بر خدا، روزی كه علی بن ابی طالب (ع) با معاویه می جنگید خود معاویه، خود را خلیفه نمی دانست و فقط والی شام بود و اكنون تو می گوئی كه او در آن موقع خلیفه بود. حاكم عراقین بانگ زد ای كافر، تو خلافت معاویة بن ابوسفیان را انكار می كنی. عبدالله بن عفیف گفت كافر تو هستی كه یك مسلمان پاك را كافر می خوانی و تمام مردم می دانند روزی كه علی (ع) با معاویه می جنگید هنوز خود او خویش را خلیفه نمی دانست و بعد، آن عنوان را روی خود گذاشت. در نظر عبیدالله بن زیاد گستاخی آن مرد نابینا از حد گذشته بود و بایستی بیدرنگ مجازات شود. حاكم عراقین می دانست كه اگر فرمان قتل آن مرد را صادر نكند و جلاد، سر از بدنش جدا ننماید قدرت او متزلزل خواهد شد و ترس مردم از وی از بین خواهد رفت. در هر جا و هر دوره كه یك حكومت استبدادی وجود داشته، پایه آن حكومت بر روی ترس بوده و حاكم سعی می كرده كه ترس از خود را در دل مردم حفظ كند چون می دانسته روزی كه ترس از بین برود او دیگر حاكم نخواهد بود. شكنجه های هولناك كه در گذشته از طرف حكام بر مردم وارد می آمد فقط برای این بود كه از او بترسید و فكر می كردند كه هر قدر ترس مردم از آن ها بیشتر باشد پایه حكومتشان محكمتر خواهد شد. در اروپا هم مثل آسیا و افریقا پایه حكومت در تمام ادوار استبدادی بر مبنای ترس بود و حكام اروپائی هم در اختراع شكنجه های مخوف، از حكام آسیائی و افریقائی بازنمی ماندند و متاسفانه حكام شرع اروپائی هم مانند حكام عرف، مردم را با شكنجه به قتل می رسانیدند كه ساده ترین آن ها زنده سوزانیدن به شمار می آمد و در مرحله تحقیق همان حكام شرع اروپائی آن قدر متهم را شكنجه می كردند كه او اعتراف می كرد كه كافر مرتد است تا این كه از شكنجه برهد و بعد به استناد این كه متهم، كفر خود را اعتراف كرده او را زنده می سوزانیدند و آن ها هم از شكنجه متهم و زنده سوزانیدن منظوری غیر از این نداشتند تا این كه مردم را


بترسانند. عبیدالله بن زیاد بانگ زد و جلاد خواست و دژخیم، حاضر شد و عبیدالله بن زیاد گفت سر از بدن این كافر نابینا جدا كن تا این كه همه بدانند كه نابینا بودن، نباید باعث شود كه به خلیفه زمان خروج كنند و منكر بر حق بودن خلفای اسلام شوند. جلاد گفت ای امیر، آیا در همین جا او را به قتل برسانم؟ چون آن جا مسجد بود و خون كسی را در مسجد نمی ریختند. عبیدالله بن زیاد گفت او را ببر و در میدان جلوی مسجد به قتل برسان و بعد از این كه سرش را از بدن جدا كردی بدنش را به دار بیاویز. عبدالله بن عفیف ازدی گفت خدا را شكر می كنم كه به دستور یك كافر به قتل می رسم هر مسلمان كه به دستور یك كافر به قتل برسد شهید است.

عبیدالله بن زیاد خطاب به جلاد گفت چرا معطل هستی مگر به تو نگفتم كه او را به میدان جلوی مسجد ببر و سر از بدنش جدا كن، جلاد با كمك دو نفر دیگر دست های عبدالله بن عفیف ازدی را از پشت بست و هنگامی كه آن مرد را از مسجد خارج می كردند تا این كه ببرند و به قتل برسانند مردی برای خودشیرینی، خطاب به حاكم عراقین گفت ای امیر، هنگامی كه مسلم بن عقیل زنده بود من خود یك روز این مرد نابینا را دیدم كه با مسلم نجوی می كرد. حاكم عراین با لحنی كه همه فهمیدند برای تحقیر گوینده بر زبان آورده می شود گفت چون حكم صادر شده دیگر احتیاجی به بینه ندارم و بعد از این حرف محل وعظ را ترك كرد و از مسجد خارج شد و مردم هم از مسجد خارج شدند تا این كه قتل آن مرد نابینا را مشاهده نمایند و افسوس كه قسمتی از آدمیان این طور هستند كه از مشاهده كشته شدن یكی از همنوعان خود تفریح می كنند و جلاد به دستور عبیدالله بن زیاد، سر از بدن آن مرد نابینا جدا كرد و آن گاه لاشه بی سر او را از پا، بدار آویختند تا این كه دیگر كسی جرئت نكند در كوفه، حرفی به طرفداری از حسین (ع) بر زبان بیاورد.